shenoto

شنوتو، رسانه گویا

shenoto

شنوتو، رسانه گویا

باور

متن پادکست:

روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد . او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه ‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد .
در یک بخش ، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگ تر بود .
ماهى کوچک ، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌ داد .
او براى شکار ماهى کوچک ، بار ها و بار ها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامریی که وجود داشت برخورد مى‌ کرد ، همان دیوار شیشه‌ اى که او را از غذاى مورد علاقه ‌اش جدا مى‌ کرد .
پس از مدتى ، ماهى بزرگ از حمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت . او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک ، امرى محال و غیر ممکن است !

برای شنیدن پادکست کلیک کنید


در پایان ، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت . ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌ سوى آکواریوم نیز نرفت !!!


می دانید چرا ؟ ....... برای خواندن ادامه مطلب کلیک کنید

اعتراف

سلام، مخاطبین عزیز شنوتو

پادکست «اعتراف» رو با صدای آقای محمد حسن کیازند تقدیمتون می کنیم:


لطفا برای شنیدن آن روی عکس کلیلک کنید.

متن پادکست:

مردی می ره پیش کشیش تا اعتراف کنه. می گه: من در زمان جنگ جهانی دوم به یک مرد در خانه خودم پناه دادم. کشیش می گه: خوب این که گناه نیست! مرد می گه: ولی من بهش گفتم برای هر یک هفته ای که در خانه من بمونه باید ۵ دلار بپردازه. کشیش می گه: درسته که کارت خوب نبوده، ولی تو با نیت خوبی این کار رو انجام دادی. مرد می گه: اوه! متشکرم! خیالم راحت شد. فقط یه سوال دیگه… کشیش می گه: بگو فرزندم. مرد می گه: آیا باید بهش بگم که جنگ تموم شده؟


با تشکر

شنوتو، رسانه گویا


سلام

امیدوارم حالتون خوب باشه

این پادکست رو با اجرای هنرمندانه خانم سهیلا علی حقی پیشکش حضور مخاطبین عزیز شنوتو می کنیم:


« برای شنیدن آن روی عکس زیر کلیک کنید »


متن پادکست:

کودکی به مامانش گفت ، من واسه تولدم دوچرخه می خوام . بابی پسر خیلی شری بود . همیشه اذیت می کرد . مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو واسه تولدت برات بگیرم ؟ بابی گفت ، آره . مامانش بهش گفت ، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده .
 
نامه شماره یک

سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست . من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی .
دوستدار تو بابی

بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد . برای همین نامه رو پاره کرد .

نامه شماره دو

سلام خدا
اسم من بابیه و من همیشه سعی کردم که پسر خوبی باشم . لطفاً واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده .
بابی

اما بابی یه کمی فکر کرد و دید که این نامه هم جواب نمی ده واسه همین پاره اش کرد .

نامه شماره سه

سلام خدا
اسم من بابی هست . درسته که من بچه خوبی نبودم ولی اگه واسه تولدم یه دوچرخه بهم بدی قول می دم که بچه خوبی باشم .
بابی

بابی کمی فکر کرد و با خودش گفت که شاید این نامه هم جواب نده . واسه همین پاره اش کرد . تو فکر فرو رفت . رفت به مامانش گفت که می خوام برم کلیسا . مامانش دید که کلکش کار ساز بوده ، بهش گفت خوب برو ولی قبل از شام خونه باش . بابی رفت کلیسا . کمی نشست وقتی دید هیچ کسی اون جا نیست ، پرید و مجسمه مادر مقدس رو کش رفت ( دزدید ) و از کلیسا فرار کرد . بعدش مستقیم رفت تو اتاقش و نامه جدیدش رو نوشت.

نامه شماره چهار

سلام خدا
مامانت پیش منه . اگه می خواییش واسه تولدم یه دوچرخه بهم بده !!!
بابی


پایدار باشید

رسانه گویای شنوتو